جين جين


Friday, October 31, 2003

● الان تو تختم دراز کشیده بودم که یه لحظه احساس کردم دارم به پیامبری مبعوث میشم... یه چیزی تو مایه های همون تابیدن نور خدا از پنجره و جدا شدن روح از کالبد و این حرفها. غلط نکنم باز خدا چشم محمد رو دور دیده بود که فرشته ها چُقُلیشو کردن... خلاصه حاضرم شرط ببندم اگه تو رودروایسی ِ قولی که به محمد داده نبود، الان شما صاحب یه پیامبر خوش تیپ با سبیل دسته موتوری میشدین که همانا معجزه اش وبلاگش بود!


٭
........................................................................................

Monday, October 27, 2003

● آقا گاوه پشماش ریخت!


٭
........................................................................................

Sunday, October 26, 2003

● خوشم میاد خیلی بی شعورم...


٭
........................................................................................

Friday, October 24, 2003

● این جملهء زیبا رو تو یه آرایشگاه مردونه که نزدیک کلاس زبانمه میشه دید:

«لطفا از سیگار خود خارج از آرایشگاه لذت ببرید!»

اولین بار که دیدمش رفته بودم واسه اصلاح. تاثیر این جمله اونقد بود که موقع انتظار با اینکه اصلا میلی به سیگار نداشتم وسوسه شدم برم بیرون سیگار بکشم! اینروزهام هروقت واسه رفتن به کلاس زبان از جلوش رد میشم فقط میخوام یه دقه برم تو آرایشگاه که بعدش بتونم بیام بیرون یه سیگار روشن کنم و ازش لذت ببرم!... وگرنه همینجوریش انگار سیگاره خالی خالی فاز نمیده!

مشکل از کجاست!؟... از شعور بالای سلمونی؟ از شعور پایین من؟ یا اینکه از هر دو!؟


٭
........................................................................................

"Get busy living or get busy dying... god damned right!"


Shawshank Redemption


٭
........................................................................................

Thursday, October 23, 2003

Irreversible

برعکس نظر بعضیها که میگن فیلم خشن و غیر دیدنیه باید بگم که فیلم خشن ولی در عین حال نه تنها دیدنیه بلکه حتما باید گرفت دیدش!... خشونت یه واقعیته، یه واقعیت زشت از زندگی که همیشه باید جرأت رویارویی باهاش رو داشت. همونطور که چهرهء زشت یک جذامی از ارزشهای انسانی اون کم نمیکنه، نشون دادن چهرهء زشت و خشن جامعه در یک فیلم هم نمیتونه معیاری برای ارزشگذاری فیلم به حساب بیاد. اگه از مسائل فنی و ساخت زیبای فیلم در رسوندن اون حس «تعلیق در زمان» به بیننده بگذریم، شعار فیلم اینه: «زمان همه چیز را نابود میکند!»... که علاوه بر معنی سطحی برای من یه معنی عمیق هم داشت که میخوام در موردش صحبت بنویسم.

در اولین صحنهء بسیار خشن فیلم میبینیم دو مرد پس از اینکه شخصی رو که دنبالش میگشتن تو یه gay club پیدا میکنن باهاش درگیر میشن و یکی از اونها شروع میکنه با کپسول آتش نشانی مرتب به سر طرف کوبیدن و این کار رو اونقدر ادامه میده که دیگه چیزی که اسمش رو بشه گذاشت کله از طرف باقی نمیمونه! این صحنه رو دوربین کاملا نشون میده، یعنی میبینیم که با هر ضربه، سر چه جوری خرد میشه و مغز میزنه بیرون و صدای حال به هم زن خرد شدن جمجمه هم با هر ضربه به گوش میرسه... جوری که من خودم شخصا داشتم بالا میاوردم! تاثیر این صحنه اونقدر عمیقه که حالت انزجار همراه بیننده میمونه تا اینکه زمان به عقب برمیگرده و میرسه به دومین صحنهء بسیار خشن فیلم که صحنهء تجاوز جنسی به یک زن زیبا و بی پناهه. و اما متجاوز کسی نیست جز همون فردی که در ابتدای فیلم جمجمه اش جلو چشممون خرد و خاکشیر شده! خدا وکیلی تو این صحنه هم دوربین هیچ چیزی رو فروگذار نمیکنه!... یعنی از ضجه زدن دختر بدبخت گرفته تا خون بالا آوردنش و بعد هم خرد شدن صورت زیباش توسط متجاوز... خشونت این صحنه کم از صحنهء اول نداره.

و اما نکتهء فیلم اینجاست که با اینکه صحنهء دوم هم بسیار خشن و غیرقابل تحمله اما به جای اینکه اثر تخریبیش رو اعصاب بیشتر بشه باعث تسکین حس انزجاری میشه که نسبت به صحنهء خشن اول فیلم تا اینجا همراه بیننده بوده!... و دلیلش هم ساده است: با دیدن این صحنه ما متجاوز رو تا حدودی مستحق اون مرگ رقت انگیز میدونیم... در صحنهء اول ما کوچکترین دیدی نسبت به دو طرف دعوا نداریم، کاملا بی طرف. پس وقتی صحنه وحشیانهء خرد شدن جمجمه رو میبینیم عمل قاتل برامون به شدت غیر قابل قبوله و صحنه غیر قابل تماشا. اما پس از اینکه تا پایان فیلم همه شناخته میشن و همه چیز معلوم میشه نه تنها متجاوز رو تا حدودی لایق اون مرگ میدونیم حرکت قاتل رو هم برای چنان انتقام وحشیانه ای درک میکنیم!... کما اینکه رفقا خودشونم میگن که وقتی فیلم رو یه بار دیگه دیدن صحنه اول قابل هضمتر بوده!
به نظر من تمام هنر فیلم هم نشون دادن این مساله است: اون چیزی که زمان نابود میکنه در وهلهء اول پیش زمینهء فکری ما در برخورد با مسائله که امکان قضاوت بیطرفانه رو ازمون میگیره.


٭
........................................................................................

Tuesday, October 21, 2003

Livin' on caffeine... together we fuck the life!



٭
........................................................................................



با تشکر از مینا... که اگه نبود من سنگین تر بود وبلاگم رو تعطیل می کردم!


٭
........................................................................................

Saturday, October 18, 2003

«شوالیهء ناموجود»

خب بلاخره تمام این تریولوژی معروف ایتالو کالوینو یعنی «بارون درخت نشین»، «ویکنت دو نیم شده» و «شوالیهء ناموجود» رو خوندم. با هر سه شون حال کردم اما «شوالیهء ناموجود» به نظرم این وسط شاهکارش بود. تمام شخصیتهای داستان و روابطشون اگر چه ظاهرا کاملا افسانه ای هستن اما نمونهء کامل شخصیتها و روابط زندگی واقعی خودمونن. هنر کالوینو هم تو تمام این تریولوژی همینه که با این استعاره ها و به طرز فوق العاده ای حرفش رو میزنه.

در قسمتی از داستان شوالیهء ناموجود از قول یکی از سربازا در مورد عشق یه طرفهء «برادامانت» نسبت به «آژیلوف» (یا همون شوالیهء ناموجود) میگه: «خوب واضح است، وقتی که زنی هوس هیچ یک از مردانی را نمی کند که وجود دارند، تنها هوسی که برایش می ماند نسبت به مردی است که وجود ندارد...» آژیلوف مردی است از همه نظر کامل و بی نقص. همون چیزی که هر زنی یا دختری میتونه آرزوی عشقش رو داشته باشه. ولی یه اشکال بزرگ داره، اونم اینکه جز یه زره توخالی هیچی نیست!... خودم که یادم میاد میبینم منم مثل برادامانت همینطور بودم و هستم! یعنی همیشه تو رویاهام عاشق دختری بودم که با توجه به معیارهای خودم از همه نظر کامل و از همه مهمتر اینکه این خصوصیاتش تغییر ناپذیر بوده. ولی این دختر رویاها هم مثل آژیلوف بیچاره تنها این ایراد رو داره که اصلا وجود نداره!
در جای دیگه میبینیم برادامانت در مقابل زهرخند دیگران در مورد چنین عشقی بر میگرده میگه: «این را بدانید که برادامانت آن قدرها زن هست تا هر مردی را به کاری که می خواهد وادارد!» و این دقیقا کاریه که ما هم میکنیم یعنی میخوایم این موجود رویایی که خودمون به وجودش آوردیم رو به زور زنده کنیم و با این غرور بیهوده چه موقعیتها برای روابط زیبایی که میتونه برامون پیش بیاد رو نادیده می گیریم. و همینه که برادامانت فقط وقتی به عشق «رنبو» (عاشق حقیقیش) تن میده که رنبو پنهانی زره آژیلوف رو تنش میکنه. یعنی از لحاظ ظاهر میشه همون عشق رویاهای برادامانت. اما برادامانت وقتی متوجه کلک رنبو میشه اون رو به شدت از خودش طرد میکنه. و تازه بعد اینکه با از بین رفتن آژیلوف تمام آرزوهاش رو نقش برآب میبینه، به خودش میاد و میفهمه که رنبو بدون اون زره ظاهری با وجود اینکه کامل نیست چقدر شایستهء عاشق شدنه!


٭
........................................................................................

● دیگه این نوبرشه! اعصابی میزنه لامصب...


٭
........................................................................................

Friday, October 17, 2003

مژده!

«خوردن سرگين و آب دماغ حرام است، و احتياط واجب آن است كه از خوردن چيزهاى خبيث ديگر كه طبيعت انسان از آن متنفر است، اجتناب كنند. ولى اگر پاك باشد، و مقدارى از آن به طورى با چيز حلال مخلوط شود كه در نظر مردم نابود حساب شود، خوردن آن اشكال ندارد.»، رسالهء امام

پس بدون هیچ نگرانی ازین به بعد پس از شستن اَن یا اَندماغ، اون رو تو آفتاب خشک کرده به صورت پودر، یا مثل ترشی همونطور خیس به عنوان چاشنی به غذا اضافه کنین و لذت ببرین!


٭
........................................................................................

Wednesday, October 15, 2003

«نقطه چین»

دروغ می تواند یک حقیقت باشد
حقیقتی که ما قبولش نداریم
حقیقت نیز می تواند
دروغی باشد که همه ما آن را پذیرفته ایم!
پس نگو که هیچ وقت دروغ نگفته ای...

************************************

بعضی وقت ها
بزرگ شدن ما
قدری ناگوار است.
از زمانی که شمع های بیشتری را خاموش کردم
بیشتر به زندگی نزدیک شدم
آنقدر که دیگر در دفترهای مشقم،
بابا آب نمی دهد!

************************************

کسی می گفت،
هر وقت ترسیدی
به خدا پناه ببر!
اما دیگری می گفت،
از خدا بترس!
من اما، از مردمی می ترسم
که بیهوده می ترسند...


نهال حیدری


٭
........................................................................................

● زندگی در بهت... مانند کودکی دو ساله که با حیرت، به آنچه پی پی اش مینامند، دست میزند! بی هیچگونه پیش زمینه ای برای تنفر. بی هیچ در هم کردن چهره ای. بی هیچ دماغ گرفتنی... و بی هیچ اَه اَه کردنی... حتی بی هیچ اثری از خوشحالی، خشم یا ناراحتی... بی هیچگونه قضاوتی!
افسوس، که عمر این بهت چه کوتاه بود... آنگاه که دعوایش کردند، آنگاه که این بهت در گریه و خشم آب شد... آنگاه که دیوار بین خوبی و بدی را بر خلوت بهت ما ساختند.

و چه ساده معصومیت کودکانه مان سوخت...


٭
........................................................................................

Monday, October 13, 2003

● آهای عمو... شاید زندگی همین نوشتن باشد!

دیر زمانی است که خود را در این وبلاگ تایپ کنم... اکنون به جایی رسیده ام که نیازمندم دیگران با نوشته های خود، خود را در من به تصویر کشند.


٭
........................................................................................

● دیدین وقتی غرق خوندن یه مقاله یا متن آن لاین هستین، یهو یه pop up لعنتی ِ تبلیغاتی میاد تو صورتتون چه ضد حالی نصیبتون میشه!؟
دو هفته پیشا یه برنامه به مناسبت روز بزرگداشت مولوی بود تو سالن میلاد، که مام بدبختانه توش دعوت شدیم یه جورایی. اونقده برنامه به غیر از چند اجرای موسیقی زیباش، کلیشه ای و خسته کننده بود که من بیشتر وقت رو داشتم کتاب میخوندم. یه قسمت از برنامه یه آقای دکتر با شخصیتی اومده بود داشت خیلی جدی در مورد «در زمان حال زندگی کردن» صحبت میکرد. من حواسم به داستان کتابم بود و کلمات جناب دکتر همینطور در زمینه داشت واس خودش میرفت که یهو رسید به یه همچین جمله ای «... گذشته ها گذشته... مثلا چرا شما باید از معاملهء کوچک گذشته تون ناراحت باشید؟...» که دوباره همون احساس ضایع ضد حال اومد سراغم... حالا هیچ تبلیغی هم نه، «Penis Enlargement» چی بود این وسط؟؟


٭
........................................................................................

● آخه «شکوفه» هم، مرگ من، اسمه میذاری رو بچه بدبخت؟؟ یه باره بذار «تگری» دیگه!


٭
........................................................................................

Wednesday, October 08, 2003

● تو خالی...


٭
........................................................................................

Monday, October 06, 2003

داستان جانور افسانه ای «لوتی»



شرح پشت صفحه:



لوتی یک جانور افسانه ای می باشد که مانند شیطان است ولی کارهای زشت انجام نمی دهد بلکه به مردم کمک می کند ولی مردم از او وحشت دارند و از او می ترسند او چشمهایش مانند الماس می درخشد و اگر کسی به چشمهای او نگاه کند هیپنوتیزم می شود و به حرفهای او گوش می دهد در این عکس لوتی را می بینیم که قاتلی به نام انتریلویی را آرام کرده است اگر این عکس را در پشت نور بگیریم چشمهای لوتی و انتریلویی برق می زند و همین طور کمربند اسرارآمیز آن قاتل شرور، کمربندش طوری است که اگر دکمهء الماسی او را فشار دهد غیب می شود ولی لوتی با او مبارزه می کند مردم از وی یعتی لوتی وحشت دارند به پلیس تلفن می زنند ولی پلیسها موفق به گرفتن لوتی نمی شوند بلکه قاتل شرور انتریلویی را می گیرند و شر او را از سر مردم کم می کنند در این داستان که خودم گفته ام تنها دوستان لوتی دو پسر می باشند

پ.ن. اینی که میگه برق میزنه، بیخود نمیگه. واس اینه که اونجاها سوراخ شده و نور ازش رد میشه.


٭
........................................................................................

● اگه قرار باشه زمانی بیفتم به پرستش، حتمن یکی از این خوشگلها رو میخرم، میذارم جلوم، هی خم و راست میشم واسش!


٭
........................................................................................

Saturday, October 04, 2003

شروع کردم به خوندن کتاب «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» از ایتالو کالوینو... این تیکه رو داشته باشین فعلن:

صدای مرد مسنی که لباس نگهبان زندان را پوشیده بود، شنیده می شد، نیمه مست میان موجی از کلمات هذیان می گفت: هر چهارشنبه دوشیزه ای معطر یک اسکناس صد کرونی می دهد تا بگذارم با زندانی تنها بماند، پنج شنبه هم صد کرون بابت آبجو از دست می رفت. وقتی ساعت ملاقات تمام می شد، دوشیزه خانم که بر لباس های فاخرش، بوی زندانی را به همراه داشت، بیرون می آمد و زندانی هم با بوی عطر دوشیزه خانم بر لباس زندان، به سلول باز میگشت. برای من هم بوی آبجو باقی میماند. زندگی چیزی نیست مگر تبادل بوها!
مست دیگری همداستان شد. به فوریت دریافتم که مردگورکن است: می توانی بگویی زندگی همان مرگ است. از بوی آبجو استفاده میکنم تا از بوی مرگ رها شوم، اما در مورد تو، فقط بوی مرگ است که تو را از بوی آبجو رها میکند. مثل تمام مست هایی که گورشان را می کنم!


... بدفرم خفنه، نه؟


٭
........................................................................................

Wednesday, October 01, 2003

● و کودکی ما زمانی به پایان رسید که در میان تشویق و کف زدنهای دیگران، با اعلام به موقع جیش خود، دچار غرور بی اساس شدیم... و ما هیچ نفهمیدیم که با هویت بخشیدن به جیش بخشی از هویت زیبای کودکانهء خود را می شاشیم... و اینگونه است که ما در روز «استقلال شاش» به سوگ کودکی می نشینیم... خاک بر سر ما که کودکی خود را در چاه توالتی مدفون کردیم!


٭
........................................................................................

● در آرامش ِ بعد از خودارضایی، طاقواز، در حالی که به دود سیگارش که هوا رو مه آلود میکرد خیره شده بود، دستش رو برد پایین و با نوازش موها ازش تشکر کرد...


٭
........................................................................................

● خواب دیدم وقتی سیفون توالت فرنگی رو کشیدم اونقد آب جمع شد که از لبهء توالت همراه با تکه تکه های ان، شُر و شُر، تالاپ و تولوپ، میریخت بیرون... انگار میخواست بهم بگه مال بد بیخ ریش صاحبش!


٭
........................................................................................

Older Posts